در عالم رازیست که جز به بهای خون فاش نمیشود
يكشنبه, ۹ مهر ۱۳۹۶، ۰۴:۵۴ ب.ظ
ستاره زمین خورد و غم پا گرفت...عطش دستِ دریا رو بالا گرفت
عطش تو هوای جنون پَر کشید...خدا عشق و خونو برابر کشید
یکی مردِ میدون شد و نور شد...یکی از کریم و کَرم دور شد
یکی آخرش سر به نِیها گذاشت...یکی گم شد و عشقو تنها گذاشت
بگو این سفر آخرش عشق بود...زمین سمتِ سنگینترش عشق بود
بگو قصه با غصه همدست نیست...مسیری که رفتیم بنبست نیست
بگو از شبِ غربت و خون،بگو...بگو از غم و قحطِ بارون،بگو
بگو آسمون مهربونی نکرد...زمین مُرد و پادرمیونی نکرد

۹۶/۰۷/۰۹